فیلم جنگ ستارگان: آخرین جدای سرانجام دو سال پس از آغاز فصل تازه روایت های سینمایی دنیا جنگ ستارگان بر پرده های سینما آمده است. فیلمی خوش ساخت، زیبا و با بازی های درخشان و داستانی غیر منتظره. شاید هیچ فیلمی در دنیای جنگ ستارگان تا این اندازه میان طرفداران دو آتشه این دنیا مورد بحث قرار نگرفته است و اختلاف نظرهایی چنین وسیع را به همراه نداشته است.
آنچه در زیر می خوانید نقد این فیلم نیست. من هم مانند هر بیننده دیگری به بخش هایی از این فیلم علاقه بیشتری دارم و البته در بخش هایی از داستان دوست داشتم روند به گونه ای دیگر پیش برود. اما از مدتها پیش تصمیم گرفتم با توجه به سابقه ای که از این دنیا دارم و نقشی که در زندگی شخصی من بازی کرده است، زمانی که با داستان تازه ای از این دنیا مواجه می شوم آن را در قالب ناظری نگاه کنم که از دور دست شاهد رخ دادن رویدادهایی در جهان دیگری است. همانند تاریخ خودمان در این زمینی که زندگی می کنیم، همه آنچه پیش در آمد داستان امروز ما بوده است برای ما جذاب و زیبا نیست. گاهی از خواندن تاریخ خود افسرده و ناراحت می شویم و سر بر دیوار می کوبیم که چرا نویسندگان داستان ما راهی دیگر را در پیش نگرفتند و گاه رنگ افسانه به واقعیت می دهیم و گاه هزار و یک توجیه برای رفتارهایی می آوریم که مطابق نگاه ما نباید رخ می دادند.
و من در جنگ ستارگان سعی می کنم دنیایی را ببینم که آیینه ای از دنیای ما است و همان قدر می تواند زیبا، شگفت انگیز، بی منطق یا زشت باشد.
آنچه در ادامه می نویسم واکنش و برداشت های ذهنی من از روایت سینمایی رایان جانسون از دنیای جنگ ستارگان و داستان آخرین جدای او است. این یادداشت را پیش از آنکه برای بار دوم به تماشای فیلم بنشینم می نویسم که اثر اولیه فیلم بر ذهنم را بازتاب بدهد و البته که در آینده شاید دقیق تر و منطقی تر به این فیلم برگردم.
این یادداشت دربردارنده نکات مهمی از داستان است و اگر این فیلم را ندیده اید توصیه می کنم پیش از دیدن آن این مطلب را نخوانید چرا که برخی از مهم ترین غافلگیری های فیلم را لو خواهد داد و انصاف نیست لذت این شگفت زدگی، چه شیفته آن ها شوید یا از آن ها دلخور گردید را از خود دریغ کنید.
ادامه متن داستان فیلم را لو می دهد
داستان ها ما را فریب می دهند. ما داستان ها را بر مبنای باورها و پیش زمینه های خود می سازیم و توسعه می دهیم و بر اساس نگرش های خود است که رفتار بعدی قهرمانان داستان را انتظار می کشیم و وقتی آنها متفاوت از انتظار ما عمل می کنند شگفت زده می شویم.
آغاز آخرین جدای آب سردی است که واقعیت دنیای قهرمان ها بر سر رویاهای ما می ریزد. زمانی که در پایان بیداری نیرو، رِی بیابان زاده بی نام و نشان از دل حادثه هایی که خود در شکل دادن به آن نقشی نداشته است، گوهر درونی خویش را می یابد و در پی یافتن جایگاه خویش در جهان و باز آوردن قهرمان گم شده کهکشان، عازم جزیره ای دور دست می شود، او را چشم در چشم لوک می بینیم.
قهرمانی که کهکشانی را از یوغ امپراتوری سیاه و تاریک آزاد کرده بود و نه تنها جهان سیاست و کشورداری را دگرگون کرد که در آخرین لحظات، پدرش، این زاده نیرو و پیامبری که به حضورش بشارت ها داده شده بود را از بی راه به راه آورد تا به دست او شیطان و سیاهی امپراتوری پایان پذیرد و ویدر در آخرین ثانیه های حیاتش بار دیگر آناکین شود.
به دست ویدر و با واسطه فداکاری لوک که حاضر است مرگ را به دست پدر و امپراتور ببیند اما دست به بدی نبرد و راه پدر را سرنوشت محتوم خود نداند، تعادل به نیرو باز می گردد و گویا آن قدر این بازگشت آخرین جدای باقی مانده از نسل جمهوری قدیم مبارک است که گناهان او بخشیده می شود و در نهایت چون شبح تجسم یافته به مدد نیرو، ویدر در کنار استادن خویش به جشن رهایی کهکشان از دست پلیدی می آید.
ثلالثه قهرمانان نیرو (لوک، لیا و هان سولو) را آخرین بار زمانی کنار هم می بینیم که در جشن و شادی پایان امپراتوری و نابودی دومین ستاره مرگ دست افشان و غزل خوان هستند.
اینجا است که بزرگترین دروغ افسانه ها رخ می نماید. راوی داستان ها در چنین نقطه ای است که شما را به خواب می خواند و در گوشتان زمزمه می کند که آنها پس از آن به خوبی و خوشی سال های سال کنار هم زندگی کردند.
واقعیت چیز دیگری است. داستان قهرمانان با پایان قهرمانی آنها پایان نمی گیرد.
لوک که محفل تازه جدای ها را بنیان نهاده است، در درون خواهر زده خویش که خون ناب خاندان برگزیده نیرو را در رگ ها ی خود دارد، چنان تباهی و سیاهی را می بیند که آتش بر همه گذشته اش می زند. آتشی که او را چنان سرگشته و مجنون می کند که از هرچه تا پیش از آن ساخته دل می کند و خود را در تبعیدی خود خواسته قرار می دهد. رها از نیرو تا مبادا وسوسه آن بار دیگر به سراغش بیاید و روزگارش را به خواندن و مراقبه و اندیشیدن به شک های خود و اسیر کردن خویش به روزمرگی سپری می کند.
هان سولو و لیا آشفته و افسردهی از دست دادن پسر و باختن او به نیمه تاریک قدرت از هم جدا می شوند و سال ها به تنهایی هر یک به سراغ کار خویش می رود.
حال دنیا نیز خوش نیست. در غیاب امپراتوری قدیم و مشت آهنینش، جمهوری تازه اسیر بوروکراسی های فراوان می شود و دشمنان تازه خویش را نادیده میگیرد. قدرت های ناشناخته گردهم می آیند تا بار دیگر اوج از دست رفته امپراتوری را این بار در نام و ردای محفل نخست باز بیارایند و و قهرمانانی که مهر پایان بر داستان امپراتوری تاریکی زدند ناچار بار دیگر حاشیه نشین می شوند و نیروی مقاومت را تشکیل می دهند.
غفلت جمهوری تازه، آن ها را با مرگ زودهنگام خویش مواجه می کند و این بار تنها مانع میان سیطره دوباره تاریکی بر کهکشان همان بازمانده های اندک شورشیان هستند.
در مواجهه هان سولو با فرزندش، آنجا که بن اسیر تلاطم دریای درونش میان نیکی و بدی و میان خیر و شر است، وقتی خورشید غروب می کند و وقتی آخرین پرتو آفتاب از روی او رخت بر می بندد او پدر را به دست خویش قربانی می کند تا گذشته اش را از میان بردارد و سقوطش را در مسیر تاریکی شتاب بخشد.
هان، قهرمان شوخ طبع جمهوری تازه، نه در میان دوستانش، نه در میان یاران قدیمش و نه در آرامش که تنها و بی کس، به دست فرزندش از بین می رود و در چاهی عمیق سقوط می کند.
حالا ری به دیدار لوک آمده است. آخرین امید مقاومت برای بازگرداندن امید به کهکشان. وقتی ری شمشیر قدیم لوک را بر آستانه پرتگاه به او پیشکش می کند و با زبان بی زبانی به او می گوید که تو آخرین امید مایی، ثانیه هایی طولانی لوک به شمشیرش می نگرد آن را در دست می گیرد. دستانی لرزان که هنوز اثر زخم های قدیم را می توانی بر آن ببینی. گویا در آن چند ثانیه تمام تاریخ زندگیش پیش چشمش ورق می خورد تا جایی که به یاد می آورد چرا امروز چنین به گوشه نشینی روی آورده است. بازی خیره کننده مارک همیل در نقش لوک اسکای واکر به شما اجازه می دهد لحظه ای برق اشتیاق بازگشت و قبول شمشیر را در چشمانش ببینید اما او بر خلاف انتظار نه شمشیرش را به کمر می بندد و نه دست یاری ری را می فشارد. شمشیر از روی شانه های خویش به گوشه ای می اندازد و دست رد به سینه ری می زند.
لوک بار دیگر دعوت به مسیر قهرمانان را رد می کند. این داستان قهرمان است و هر روز باید که دوباره نوشته شود.
در امید تازه، لوک زمانی که با دعوت اوبی وان کنوبی مبنی بر ورود به راه قهرمان ها مواجه می شود انکار می کند، به دشواری های زندگی روزمره اش اشاره می کند. باید حادثه ای چنان دردناک برای او رخ دهد که بداند و بفهمد چیزی برای او در سیاره تَف زده تاتویین وجود ندارد. او باید مرگ عزیزانش را ببیند تا بداند مهم نیست که او آیا کشاورزی ساده در گوشه ای دور افتاده از عالم است یا – چون خواهری ندیده و بی خبر از وجودش – شاهزاده ای در میانه دنیای سیاست. در هر حال انچه بر دنیا می گذرد بر تو اثر می گذارد. وقتی حکومت ظلم برقرار باشد تو نمی توانی سرت را پایین بیندازی و امیدوار باشی جور، تو را نبیند و حتی در پستوی خانه تو را نیابد و زخم ظلمش را بر تنت وارد نسازد.
این همان انتقادی است که به آن هایی می شود که می گویند ما را به دنیای سیاست چه کار؟ ما نان خود می خوریم و کار خود می کنیم. شاید شما چنین کنید اما نان شما و کاشت و داشت و برداشت آن تحت تاثیر قدرتی است که شما سعی می کنید چشمانتان را به آن ببندید.
این بار اما لوک آبدیده شده است. این بار از سر سادگی نیست که خود را به تبعیدی خود خواسته محکوم کرده استئ از بازگشتن به راه سر باز می زند. . او بار سنگین و دایمی شکست و تردید را چشیده است و به همین دلیل در پذیرش دعوت ری برای بازگشت مجدد به دنیای نبرد جاودانه تاریکی و نور می لرزد و شمشیرش را با دست مکانیکی اش به پشت خود پرتاب می کند. همان دستی که به همراه همین شمشیر و بر فراز شهر ابر در مواجهه با پدرش و به دست او از دست داده است.
لوک پس از آنچه بر او و در جریان تلاشش برای احیای محفل جدای، گذشت، سر به سرگردانی نهاد و آواره جهان شد تا جایی را بیابد که نخستین معبد جدای بر آن بنا شده بود. در این جزیره دورافتاده است که نور و ظلمت درحداکثر خود تجلی کرده اند و شاید تقابل این دو است که تعادلی را برای لوک به وجود می آورد تا بتواند خود را از دنیای نیرو خارج کند و چون زایری آشفته و هراسان راه زندگی زاهدانه خود را در پیش گیرد. در میانه این جزیره است که درخت باستانی نیرو کتابخانه ای کوچک از قدیمی ترین کتب دنیای نیرو را در دل خود قرار داده است. درختی که خود خشکیده است و باید به تدبیری نو شود. اگر نه به مراقبت لوک و مراقبان جزیره، که به اتشی که یودا آن را از فراسوی دنیای نیرو از فراسوی هستی و نیستی احضار می کند در درخشش شعله های این درخت آتش گرفته، تردیدهای شاگرد قدیمش را به او یادآور کند و آن ها را بسوزاند.
لوک این بار نیز از بازگشتن به راه قهرمان سر باز می زند و این بار نیز نیازمند محرکی بزرگ تر برای پذیرش تقدیر خویش است. تنش تنها در جان کایلو رن نیست که بی داد می کند. در دل لوک این آتش تردید در زیر خاکستری عمیق پنهان شده است. او نمادی است از کشیده شدن به این سوی و آن سو، به سوی خوشان و ناخوشان. حال او چون کشتی در میان توفان است و حال او را سبکبار ساحلی چون ری در نمی یابد.
آشفتگی لوک را در میان تصمیم هایش می توان دید. او انکار می کند که به یاری ری بشتابد. اما از شنیدن مرگ غریبانه رفیق دیرینش بر می آشوبد و در حالیکه تظاهر به بی اهمیتی داستان های تازه می کند، شبانه و دزدانه به عرشه ملینیوم فالکون گام می گذارد تا یاد ایام قدیم را زنده کند. در آنجا است که رفیق دیرینه دیگرش را می بیند. بار دیگر استعداد بازیگری مارک همیل، صحنه ای خیره کننده را رقم می زند و از دل چهره خسته و افسرده لوک امروز بارقه ای از لوک قدیم در مواجه با ربات قدیمیش زنده می شود و وقتی آر تو برای ترغیب او به بازگشت، پیام قدیمی خواهرش خطاب به اوبی وان را به او نشان می دهد که سرآغاز سفر او بود بار دیگر سعی می کند مهار احساسش را در دست بگیرد و پشت نقاب ساختگی اش پنهان شود.
اما او در نهایت حاضر می شود ری را آموزش دهد. او ری را به ماهیت نیرو آنگونه که آن را دریافته است آگاه می کند و به او می گوید که چطور در کنار نیمه روشن نیرو که نمادش را در صلح و عشق و زندگی می بیند درسویی دیگر افسردگی و زوال و فساد و وسوسه، نیمه تاریک را ساخته اند و چطور است که نیمه تاریک همیشه وسوسه گر است چون می داند آنچه که در طلب آنی و به دست نیاری چیست و وسوسه ات می کند تا به تو آن را دهد که در آرزوی خود بدان محتاجی.
ری در سفری بی مهار به نیمه تاریک قدرت به درون غار تیره ای می رود که شاید یادآور سفر لوک جوان در سیاره داگوبا به درون غار نیمه تاریک نیرو است. در آنجا بود که یودا به شاگرد تازه قدم خویش یادآور می شد که او خواهد ترسید. پیش از آنکه لوک قدم درون آن غار تاریک بگذارد از استادش می پرسد در آن غار چه خواهم یافت و یودا می گوید هر آنچه را با خود ببری. لوک در غار ویدر را می بیند – پیش از آنکه بداند او پدرش است – و در نبردی خیالی او را از بین می برد. سر بریده ویدر که به زمین می افتد نقابش به کناری می رود و لوک چهره خود را می بیند. تیرگی و نور درون او است و او است که باید با انتخابهایش تصمیم بگیرد به کدامشان جان می دهد.
این بار ری به غار نیمه تاریک می رود که گویی در آن زمان چون تصاویری مکرر به شماره می افتند او در میانه این غار نه خود که خودهای بسیار می بیند و به دنبال آن است که در بین این دو هزارن من و مای خویش ببیند که از کجا آمده است. او از دیوار غار تاریکی می خواهد والدینش را به او نشان دهد که سال های عمرش را به شمارش روزها برای باز دیدنشان سپری کرده است. از پس پرده اما آنچه بیرون می آید در نهایت خود او است. نمی دانیم این واقعیت زندگی ری است یا حیله وسوسه گر نیمه تاریک اما هرچه هست این مکاشفه ری را به جلو می راند تا به جای یافتن معلمی که جایش را در جهان به او نشان دهد خود دست به قیام زند و جایش را تعریف کند. او در این میان به واسطه تجلی تازه ای از نیرو با کایلو در تماسی ذهنی قرار می گیرد و در حالی که با قبول و انکار لوک دست و پنجه نرم می کند، در اوج تنهایی خویش به گفتگویی با دشمنش می پردازد. نیمه تاریک و روشن و یا حداقل تجلی آن ها به هم نزدیک می شوند و هر یک در دیگری مدینه فاضله خویش را می بیند. ری گمان می برد که به کشف نور در قلب بن سولو نایل آمده است و وقتی لوک از همراهی او سر باز می زند پند او را نادیده می گیرد تا خود به زنده کردن آتش نور و روشنی در دل کایلو عازم سفری پر خطر شود. بن نیز در این مکاشفه دوگانهی نیرو، درون ری متحد و شاگردی را می بیند که می تواند در کنار او قرار گیرد و بر تحقیرهای دایم استاد تازه اش رهبر معظم اسنوک چیره شود و در کنار او جهان را به رای خود باز بسازد.
مواجهه ری و بن اگرچه در ابتدا یادآور مواجهه لوک و ویدر در بازگشت جدای است اما به سرعت راهش را از آن داستان جدا می کند. ری دربرابر قدرت رهبر معظم اسنوک بازیچه ای بیش نیست همانطور که بن چاره ای جز تحمل تحقیر و قدرت نمایی رهبر مرموز محفل نخست را ندارد.
اسنوک نه تنها به راز و رمز نیرو آگاه است که در تجلی آن قوی تر از آن چیزی است که در نگاه اول به نظر می آید. ظاهر در حال فروریزی و اضمحلال او نمادی از همان انحطاطی است که لوک به ری می گوید نمادی از نیمه تاریک نیرو است.
اسنوک اما همانند هر حاکم جباری که بر قدرت مطلق تکیه می زند فارغ از توانایی هایش نقطه کوری دارد. او چنان به قَدَر قدرتی خویش غره است که قوه قیام علیه قدرت مستقر را دست کم می گیرد. گمان می کند همه چیز در ید اختیار او است و همین یک لحظه گیجی و سرمستی قدرت و اشتباه خواندن صحنه بازی به قیمت چنان سرنوشت خیره کننده ای برایش تمام می شود. او در میانه جریان نیرو میل به نابودی خویش را می بیند اما نمی اندیشد که چنین اندیشه ای نه از سر ری مغلوب که از دل بن، این شاگر ویژه اش نشات می گیرد. شمشیر لوک، به اراده بن و همراهی ری، رهبر نظام خودکامه را به دو نیم می کند و در پی آن نماد خیر و شر در هماوایی بی نظیری در کنار هم قرار می گیرند و علیه دشمن مشترک به یاری هم می آیند و هر یک امیدوارند با شکست این دشمن مشترک، دیگری را به راه خود دعوت کند.
در نهایت اما ری دست نیمه تاریک قدرت را رد می کند و بن دعوت نهایی به سوی روشنایی را. شمشیر قدیم لوک که زمانی در دستان پدرش برای خیر کهکشان می جنگید و زمانی که آناکین به دره تاریکی سقوط کرد در دست او بود و قاتل کودکان بی گناه محفل جدای و صدها نفر دیگر شد، همان شمشیری که در نبرد موستفار علیه استاد قدیم خویش به رقص در آمد و در نهایت یادگاری از آناکین شد تا به واسطه اوب یوان به لوک برسد. همان شمشیری که به همراه دست لوک از بدنش جدا شد و لوک پیر از پذیرفتنش سر باز زد، همان شمشیری که ری را به راه نیرو فراخواند و همان شمشیری که تاریخ مجسم خیر و شر و دو نیمه تاریک و روشن نیرو است، در جدال کشش قدرت میان خیر و شر از میان به دو نیم می شود. و بن و ری هر یک راه خویش در پیش می گیرند.
در جزیره دور اما لوک هنوز در آتش تردید می سوزد.
بن به ری داستان سقوطش را گفته بود که چطور لوک میانسال در خواب وی تصمیم به قتلش داشت. لوک اما داستان را به گونه دیگری به یاد می آورد. اینکه وقتی به سراغ بن می رود در او عمق تاریکی را می بیند و لحظه ای بر اساس غریزه، شمشیرش را روشن می کند. همین تردید اندک کافی است. ثانیه ای نمی گذرد که او بر خود مسلط می شود و شرمگین از اندیشیدن به چنان فکری و شمشیر برافراشتن بر شاگرد خوابیده اش بر خود می لرزد اما زمان گذشته است . همان یک لحظه تردید و از دست دادن مهارش کافی است تا بن بیدار شود و در چشمان لوک ببیند که استادش قصد جانش را کرده است. سقوط بن با غفلت یک لحظه ای لوک کامل می شود. لوک در تمام سال های پس از آن که سر به آوارگی نهاد بار آن لحظه غفلت را به دوش می کشد.
او که پیش تر راه و رسم جدای را و غرور دل سپردن به پاکی راه جدای را عامل شکست خویش و شاگردانش می داند و آن گونه که به ری یادآور شده بود، این جدای بود که در اوج قدرت ظهور امپراتوری را ندید و آن گونه با چشم بستن خویش بر دسیسه امپراتور، کهکشان را به نیمه تاریک قدرت تسلیم کرد، نگران است که با بازگشت جدای راه سقوط هموار شود. او می خواهد نماد جدای ها را، درخت سفید جزیره را بسوزاند اما باز تردید می کند و اینجا است که بار دیگر به استادی نیاز دارد که از عالم فراسوی به یاری اش بیاید. یودای درگذشته از دنیای نیرو به دیدار شاگرد قدیمش می آید و به همان شوخ و شنگی تردید او را از بین می برد. همانطور که در ساحل داگوبا، لوک در امکان بیرون آوردن جنگنده غرق شده اش تردید داشت و یودا آن را بیرون آورد و کار او را تکمیل کرد، این بار نیز وقتی با تردید لوک مواجه می شود صاعقه ای بر درخت نازل می کند تا درخت در آتش بسوزد.
یودا به شاگرد قدیمش یادآور می شود که چطور باید از شکست درس گرفت و پیش رفت و چطور شکست ها قوی ترین و مهم ترین معلمان ما هستند و چه پندی برای امروز ما مهمتر و کار آمد تر از این است.
لوک این بار بر تردید غلبه می کند. اگر دعوت نخست را رد کرده بود این بار به یاری پیر و مرشدش دوباره قدم در راه می گذارد و خود را به دنیای نیرو متصل می کند. زمانی اوبی وان به ویدر گفته بود اگر مرا به زمین بزنی قوی تر برخواهم خواست. گویا تجربه دردها و شکست ها و زمین خوردن های لوک نیز او را قوی تر از هر زمانی کرده است تا بازگشتی خیره کننده را برای آخرین جدای رقم بزند.
در سوی دیگر کهکشان از آنچه زمانی جمهوری نوخاسته و برقرار شده از دل شکست امپراتوری بود، تنها نیروی اندک مقاومت باقی مانده است و تمام ناوگان عظیم محفل نخست در تعقیب آن ها است. یک بار دیگر تمام تلاش ها به تعقیب و گریزی میان ستاره ای وابسته شده است.
گروهی از منتقدان از بی نتیجه و بی اثر بودن روند داستان جنبی فین و رز در این روایت ناخرسند بودند. گویی قرار است هر ماموریتی در دنیای واقعی با موفقیت همراه شود و گویی همیشه باید شاهد داستان موفقیت ها و تصمیم های درست باشیم. رز و فین در تلاشی نافرجام برای نجات ناوگان مقاومت که بار دیگر به ناوگان شورشیان بدل شده است، به ماموریتی به سیاره ای می روند که مرکز خوش گذرانی ثروتمندان است. در دل شهری که یادآور مناظر مونت کارلو است ثروتمندان در کنار هم به بازی و میگساری مشغولند. آنها دلال های اسلحه هستند. مشتریانشان اما هر سویی است که اسلحه بخواهد. برای آنها محفل نخست و نیروهای مقاومت فرقی ندارد آنها تا زمانی که جنگ هست پول می سازند و تا زمانی که آنها هستند جنگ ها نیز ادامه خواهد داشت. مرگ کسب و کار آن ها است. آنها چون هات های تاتویین برای سرگرمی خود مسابقاتی را ترتیب می دهند تا پول خون دیگران را بر روی آن ها شرط بندی کنند. اینجا نیز چون تاتویین کودکان خردسال برده ارباب قدرت هستند. آنها باید شهر را برای اربابان خود تمیز کنند، برای مسابقات سواری تعلیم ببینند و در نهایت در گوشه ای زندگی سخت خود را دنبال کنند. اما همان چیزی که اسنوک را کور کرد این اربابان مال را نیز کور کرده است. درست در کنار آنها و در میان فرودست ترین افراد جامعه – از دید آنها – بذر امید در حال جوانه زدن است و قدرتی فراسوی قدرت مالی آنها در حال شکل گیری است.
دست آورد ماموریت فین و رز شاید چیزی جز آزاد کردن یک جانور اسیر نباشد اما آنها بدون آنکه خود بدانند کاری بزرگ تر می کنند. بذر امید را آبیاری می کنند و مگر نه اینکه امید بذر هویت ما است؟
شورشیان که با فداکاری قهرمانان خود و با به جای گذاشتن قربانی های بسیار و از جمله ژنرال فداکار خود آدمیرال اکبر، به سیاره سپید پوش از گرد نمک کارت رسیده اند، امیدوار به کمکی هستند که شاید با شنیدن صدای طلب یاری اشان از راه برسد.
چون نبرد هلمز دیپ در ارباب حلقه ها، نیروهای شورشی به فرماندهی ژنرال لیا اورگانو تصمیم می گیرند امیدوار بمانند به یاری کسانی که به صدای آنها پاسخ می دهند و برای خریدن وقتی که شاید آنها لازم داشته باشند تا به یاری بشتابند، برای شاید آخرین بار دست به نبردی در برابر نیروی مهاجم محفل نخست بزنند که میان خود و از بین بردن آخرین دژ مقاومت فاصله ای نمی بیند. کایلو رن که پس از کشتن رهبر معظم در کودتایی کهکشانی خود را به جانشینی او منصوب کرده است بی پروا و بی مهار خشم خود را آشکار کرده است.
نبرد دست و پا شکسته و مقاومت اندک شورشیان در برابر نیروی عظیم امپراتوری راه به جایی نمی برد. آنها در نبردی که بسیار یادآور نبرد هات در امپراتوری ضربه می زند است، عقب نشینی می کنند. اگر در ارباب حلقه ها در طلوع روز سوم پنجم و در حالیکه بارقه های امید از میان می رفت گاندالف سپید پوش به یاری انبوهی از همراهان با آفتاب صبح طلوع کرد این بار این لوک به نیرو بازگشته است که در تاریک ترین لحظات کهشکان با ردایی مشکی، تنها و سبکبار به میان شورشیان می آید. یاد سولو را گرامی می دارد از خواهر خود عذر تقصیراتش را می خواهد و یک تنه قدم در راه ایستادن در مقابل ارتش خصم و شاگرد سابق سقوط کرده اش می گذارد.
اگر درابتدای فیلم به طعنه به ری گفته بود از من چه انتظاری داری اینکه یک تنه با یک شمشیر در برابر کل محفل نخست بایستم؟ در عمل چنین میکند. دیدن استاد قدیمی دل بن را می آشوبد و دیوانه وار همه توانش را برای نابودی او به کار می برد و وقتی کاری از ماشین مرگ آورش بر نمی آید خود شمشیر به دست قدم به مبارزه رو در رو با لوک می گذارد. لوک اینک تنها و لبخند زنان و آرام در برابر شاگردش ایستاده است. در این اوج حماسی، مقابله لوک و شاگرد قدیمش تنها بهانه ای است برای آنکه بقایای شورشیان راهی برای فرار پیدا کنند تا شعله رو به خاموشی امید در کهکشان در این نقطه نمیرد. آنها موفق می شوند به یاری ری راهی به دل کهکشان بیابند. اینک از کل جمهوری تازه و محافظان آن تنها انگشت شماری بر عرشه سفینه ملینیوم باقی مانده است. در سوی دیگر اما نبرد لوک و بن بی آنکه حتی یک بار تیغه های شمشیر آنها یکدیگر را لمس کند به اوج رسیده است.
لوک هرگز به طور فیزیکی قدم بر کارت نگذاشته بود. او برای آخرین بار به قلمرو نیرو برگشته بود و به یاری نیرو به حضورش بر کارت تجسم داده بود.
در اسطوره آمده است که زمانی که افراسیاب ارتش ایران را شکست داده بود برای تحقیر بیشتر ایرانیان شرطی گذاشت که تیری که از فراز البرز کوه پرتاب می شود مرز ایران و توران را مشخص کند. آرش به بلندای کوه می رود. در برخی از روایت ها آرش را پهلوانی می دانند که مدتها خود را از دیده ها پنهان کرده بود و خبری از او نبود و تنها زمانی که چنان شرطی گذاشته شد و کسی حاضر به قبول بر دوش کشیدن بار این کار نشد آرش قدم پیش نهاد.
آرش بر فراز قله البرز با پروردگار خویش به نیایش می پردازد. تیر آرش اگر در اسطوره مرز واقعی را مشخص می کند در تاویل نمادین، مرز امید را توسعه می دهد. آرش جان خویش را در تیر می گذارد و آن را از چله رها می کند. گویند تیر سه روز و سه شب در راه بود و مرزهای ایران را حتی فراتر از مرز پیشین توسعه داد. صبح که خورشید طلوع می کند آنانی که به جستجوی آرش می روند جز ردای او را نمی یابند.
لوک نیز برای حفظ امید و پراکندن بذر امیدواری در کهکشان، جانش را به واسطه نیرو قربانی می کند و چون آرش بر فراز قله مقدس، به تنهایی در برابر ارتش پلیدی می ایستد و چون کار به انجام می رسد در آرامشی غریب غروب دو گانه خورشید را از فراز قله به تماشا می نشیند و به نیرو می پیوندد. از او نیز چون آرش تنها ردایی بر باد رفته می ماند.
اما این پایان داستان نیست. نام او را هر جا که باد با خود می برد بذر امید می کارد. از جمله در همان سرزمین سوداگران مرگ. نوجوانان برده در داستان خود نه لوک آشفته و دل به توفان سپرده که افسانه لوک را می بینند و برای خود باز تعریف می کنند. نامش را زمزمه نیمه شبان خود می کنند و به رمز، در نیمه شبان نامش را به زبان می آورند. از دل آن ها است که بذر نیرو جوانه می زند و آخرین پیش بینی لوک تجلی می یابد که نسل جدای ها را پایانی نیست.
صحنه پایانی داستان اما شاید روایت ما باشد. ما که نشسته بر کناره این دنیا تماشاگر امیدها و قربانی ها و فداکاری ها هستیم، گاهی دل به افسانه لوک و یارانش می سپاریم و با دیدن شهابی در دل دشت پر ستاره شب به یاد داستان او می افتیم. در میان تاریک ترین شب ها همان افسانه قدیمی را به زبانی نو تکرار می کنیم و بذر امید می پراکنیم و نام قهرمانان خود را زمزمه می کنیم و به یاد می آوریم چه دروغ بزرگی است زندگی آرام پس از موفقیت و چه نبرد بی پایانی است ایستادن و جنگیدن بر سر حق و برای نور.
و چرا عیبی ندارد اگر گاهی در راه خسته و دلزده شویم و گوشه بگیریم و باز به ندای مبارکی قدم در راه نهیم.